سلناسلنا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

سلنا ،نفس مامان و بابا

راه رفتن سلنا

سلام اول از همه از همه دوستانی که نوشته های این وبلاگ رو دنبال میکنن تشکر میکنم ببخشید ی مدته تنبلی میکنم دیر به دیر وبلاگ رو اپ میکنم اما دیگه سعی میکنم وقفه ای پیش نیاد از پیام های زیبا و صمیمانه ای که برامون گذاشتین تشکر میکنم فعلا سرعت اینترنت پایینه نمیتونم عکس بزارم اما دراولین فرصت حتما عکس میزارم سلنا در تاریخ 93/5/28. یعنی روز تولد بابایی رسما شروع به راه رفتن کرد و به طور مستقل یک تا دو متر راه میرفت و بعدش می افتاد زمین اما پشتکار خیلی خوبی داشت و سریع راه رفتن رو یاد گرفت در ضمن راه رفتن هم برای حفظ تعادلش به طرز خنده اوری سرش رو میداد جلو و شبیه پنگوین راه میرفت 93/5/31 اولین سالروز تولد سلنا بود به دلایلی تصمیم گرفتیم ای...
26 مهر 1393

اندر احوالات سلنا...

خب خب خب بازم مامانی اومده از کارای جدیدت بگه : بزار اول از راه رفتنت بگم این روزا ترست از راه رفتن کمتر شده و هراز گاهی با پاهای لرزون دو سه قدم بر میداری و بعدش اگه چیزی نباشه که دستت رو بهش بگیری میخوری زمین قبلا باید هر دو دستت رو میگرفتم تا بتونی راه بری و هر وقت فقط یکی از دستات رو میگرفتم میترسیدی و سریع مینشستی اما الان یه دستت رو میگیرم و با هم کل خونه رو میگردیم حتی امروز بردمت پارک یه دستت رو گرفته بودم و باهم قدم میزدیم قربونت برم کلی بهت افتخار میکنم از دور که چشمت به تاب میوفته بهش اشاره میکنی و کلی ذوق میکنی و میگی تاب تاب  جدیدا خیلی بد اخلاق شدی و هرچیزی که میخوای جیغ میکشی و عصبانی میشی گاهی با اینکه پیشتم جیغ می...
23 مرداد 1393

تصادف

در تاریخ 93/5/4 ساعت 12:30 به همراه عمو سعید و نگین سوار ماشین بابایی شدیم و رفتیم خونه عمه خاطره چون سعید خیلی رانندگیش خوب نبود همون اول کار ب نگین گفتم خدا بهمون رحم کنه سالم برسیم همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه رسیدیم سر کوچه عمه منم که فکر میکردم دیگه رسیدیم راحت در عالم خودم بودم و شما تو بغل من ایستاده بودی و داشتی با نگین که روی  صندلی عقب نشسته بود بازی میکردی عمو ک میخواست از سمت راست خیابون بپیچه ب سمت چپ خیابون و وارد کوچه بشه بدون دقت لازم پیچید در همین حین من متوجه شدم ک ی موتوری با سرعت داره میاد به سمتمون تا اومدم به خودم بیام و بگم سعیییییییییییید موتور!!!!!!!!!!!!  موتور با شدت به درب جلویی سمت شاگرد یعنی جایی ک ...
5 مرداد 1393

چهارمین دندون

خب خب خب بالاخره در تاریخ 93/4/24مصادف با چهارمین سالروز ازدواج منو بابایی چهارمین دندون دخترم رؤیت شد هوراااااا البته باید ذکر کنم که برای این دندون خیلی خیلی اذیت شدی دو سه شب نمیتونستی بخوابی و شبا از خواب میپریدی و گریه میکردی یه شب مجبور شدم یخ دادم بمکی تا اروم بشی و بتونی بخوابی تو هم خیلی دوست داری یخ بمکی اما میگن خوب نیست بعدا بچه لکنت زبون میگیره گرچه فکر کنم این حرفشون صحت نداره  جدیدا یاد گرفتی بشکن میزنی -تا میگم کو عکس فورا ب عکس رو دیوار نگاه میکنی و وقتی بگم با دست نشون بده دستت رو میگیری سمت عکس و بهش اشاره میکنی و میگی عک ی مدته باهم گل یا پوچ بازی میکنیم ک یادم رفت تو پست های قبلی بگم دیگه یاد گرفتی فوت میکن...
31 تير 1393

بدون عنوان

دختر نازم الان که این مطلب رو مینویسم 93/4/22 ساعت 5:43 بامداد من هنوز نخوابیدم چون رمضان هست منتظر موندم تا بابایی سحری بخوره و الانم دیگه خوابم نمیبره و اومدم از شیرین کاریات بگم اما قبل از همه بگم که تقریبا ی هفته پیش در سن ده ماه و نیمگی بردمت بهداشت و طبق معمول این سری وزن اضاف نکرده بودی و رو همون 8400kg مونده بودی و در عوضش چند سانتی رو رشد کرده بودی فکر کنم 72cmبودی باز منو نگران وزنت کردی اما خدارو شکر دختر سرحالی هستی و از این بابت خیالم راحته که مشکل جدی نداری وزنتم شاید بخاطر دندون جدیدت اضاف نشده تو این مدتی که نیومدم وبلاگتو اپ کنم کارای زیادی یاد گرفتی از جمله اینکه: کلاغ پر یاد گرفتی و انگشت منو میگیری و تند تند بالا پایین...
22 تير 1393

سومین مروارید نفسم

باز یه چند روزی بود که بی خوابی زده بود به سرت و کم خواب شده بودی هر چیزی هم که میخواستی با گریه و سرو صدا و عصبانی شدن بهمون میفهموندی قبلا از این عادتا نداشتی و دختر ارومی بودی یه مدت پیش هم رفتیم خونه یکی از اقوام دخترش 3 ماه از تو کوچیکتره و کلی تپل مپل مامانش میگفت دخترم دندون پایینش در اومده و الانم تب داره احتمالا داره دندونای بالایش در میاد منم کلی غصه خوردم که حتما بدنت کمبود داره که دندونات دیر در میاد خلاصه تو هی میرفتی پیشه دختره تا باهاش بازی کنی اما اون که تب داشت و حوصله بازی نداشت جیغ میکشید و از تو دور میشد چند روز بعدش یعنی در تاریخ 93/3/7متوجه شدیم که دندون بالاییت از سمت راست یکم از لثه هات بیرون اومده من کلی ذوق مرگ شدم ...
9 تير 1393

سفر به همدان

در تاریخ 20 خرداد 93 به اتفاق بابا بزرگ و 2 تا مامان بزرگات و خاله زهرا به سمت همدان حرکت کردیم در کل مسافرت خوبی داشتیم و شما هم در طول مسیر رفت و برگشت خیلی دختر خوب و ارومی بودی و اصلا مامان رو اذیت نکردی ولی بقیه همسفرامون با اختلاف نظرهایی که داشتن اعصاب منو بابایی رو خرد کردن طوری که دیگه قرار گذاشتیم تو مسافرت هایه بعدی فقط خودمون 3 نفر بریم عشق و حال و کسی رو با خودمون نبریم                                           &nbs...
27 خرداد 1393

پایان نگرانی من

سلام سلام صد تا سلام  امروز خیلی خیلی خوشحالم چون با هم رفتیم بهداشت وزنت کردن و انگار راستی راستی طلسم وزن نگرفتنت شکسته شده و وزن شما در پایان 9 ماهگی 8400 بود البته اینبار قدت مشکل داشت و اصلا قد نکشیده بودی اما خب مسئول بهداشت گفت خیلی نگران این موضوع نباشم 
1 خرداد 1393

اولین مروارید

انار دونه دونه بچه ای دارم دردونه قشنگ و مهربونه انار دونه دونه سه چهار روه که بچم گرفتار دندونه انار دونه دونه توی دهان بچم یه گل زده جوونه گل نگو مرواریده مثه طلای سفیده عزیز دلم خیلی وقت بود که لثه هات متورم بودن و من تقریبا 2 -3 ماهی بود که منتظر دندونای خوشکلت بودم و بالاخره در سن 8 ماه و نیمگی اولین دندونات خودنمایی کردن 2تا از دندون جلویی فک پایین هم زمان با هم جوونه زدن. من این اواخر احساس میکردم داری دندون در میاری و به طور محو یه چیزایی از سفیدی دندونت میدیدم اما فکر میکردم مثل همیشه توهم زدم اما بعد از چند روز کاملا مطمین شدم که جزء کباب خورا شدی حالا هم وقتی اب میخوری دندونات به لیوان میخوره و تق تق صدا میده و من و بابایی کلی عشق...
22 ارديبهشت 1393