سلناسلنا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

سلنا ،نفس مامان و بابا

وان حمام

                                                   سه شنبه 1 بهمن 1392 سلام دختر نازم دیروز میخواستم ببرمت حموم تصمیم گرفتم بزارمت تویه وان تا کلی آب بازی کنی  دیروز برایه اولین بار نشوندمت تویه وان خیلی تعجب کرده بودی و یکم میترسیدی آخه قبلنا که میبردمت حموم خودم بغلت میکردم و تو بغلم حموم میکردی و بابایی آب میریخت رو سرت و باهم حمومت میکردیم تو هم تو حموم فورا ممی رو پیدا میکردی و شروع ...
5 بهمن 1392

حساسیت به پروتین گاوی

                                                    جیگر مامان از دیروز ظهر داخل پی پیت خون دیدم و من و بابایی خیلی نگران شدیم خواستیم فورا ببریمت دکتر اما چون ظهر روز قبلش خونه عمه قورمه سبزی نوش جان کرده بودم احتمال دادیم که به همون آلرژی داشته باشی و صبر کردیم اما امروز دیدیم همچنان داخل پی پیت خون هست این بود که امشب بردیمت دکتر تا به دکتر مشکلت رو گفتیم بدون آزمایش گرفتن گفت که به پروت...
2 بهمن 1392

کارت رشد

      تاریخ                                  وزن (kg)                                      قد(cm) 92/5/31                                &nbs...
9 دی 1392

شب یلدا+4 ماهگی

                                                                     یلدا یعنی بهانه ای برای در کنار هم شاد بودن و زندگی یعنی همین بهانه های کوچک گذرا.                         &n...
9 دی 1392

بدون عنوان

نازگل مامانی دیشب تو بغلم بودی برایه سرگرم کردنت جغجغه رو گذاشتم رو زانوم تا نگاش کنی خودم داشتم تلوزیون نگاه میکردم که ناگهان متوجه شدم خودت جغجغه رو برداشتی و داری تکون میدی از دیدن این صحنه خیلی ذوق کردم جغجغه هی از دستت می افتاد و منم هی میزاشتم رو پاهام تو هم برش میداشتی      ...
20 آذر 1392

دخترم برایه اولین بار رفت اتلیه +خرید

خوشکل مامان دیروز با بابایی رفتیم شیراز خونه دایی کامران عصرش میخواستیم ببریمت اتلیه عکس 3 ماهگیتو بگیریم اما نمیدونستیم کدوم اتلیه ببریمت دایی کامران از اینترنت ادرس یه اتلیه پیدا کرد ما هم قرار شد بریم همونجا ساعت 4/30 شروع کردم به اماده شدن اخه منم میخواستم با دختر نازم عکس بگیرم خلاصه لباس مجلسی خودم خیلی برام تنگ شده بود مجبور شدم از زن دایی پریسا لباس قرض بگیرم تو هم تو این فاصله خیلی اذیت میکردی اخه از صبح که تو ماشین بیدار شدی تا الان که ساعت 5 عصر شده بود نتونستی یه خواب درست حسابی داشته باشی برایه همین خیلی کلافه بودی ساعت 5:45 دقیقه از خونه دایی زدیم بیرون تو هم تو ماشین خوابت برده بود منم کلی خوشحال بودم که خوابیدی اخه میگفتم وقت...
13 آذر 1392

گردن گرفتن دخترم

عزیز دل مامان الان 4 روزه که دیگه گردنتو کاملا میتونی صاف نگه داری  و سرتو بالا بگیری و اطرافو نگاه کنی اولین باری که تونستی به خوبی اینکارو انجام بدی یه نگاه به سمت چپت میکردی 3 ثانیه بعدش گردنتو میچرخوندی و نگاه به سمت راستت میکردی و مدام اینکارو بدون خستگی انجام میدادی و منم کلی ذوق میکردم و قربون صدقت میرفتم اما دیروز که رفتیم اتلیه ازت عکس 3 ماهگی بگیریم خانومه گفت میتونه گردنشو بالا بگیره منم با اعتماد بنفس گفتم اره قرار بود تو بغل من با هم عکس 2 نفره بگیریم اما هر کاری کردیم سرتو انداخته بودی پایین و اصلا بلند نمیکردی خلاصه بعد کلی تلاش اخرشم موفق نشدیم کاری کنیم که سرتو بالا بگیری و بیخیال این مدل عکس شدیم و دخترمم کلی حال مامان...
13 آذر 1392

3ماهگی سلنا و شیرین کاری دخترم

سلام عمر مامانی با تاخیر فراوان 3 ماهگیتو بهت تبریک میگم یه مدت بود مامانی افسردگی گرفته بود دل و دماغ نوشتن نداشت تو هم جدیدا خیلی شیطون شدی همه انرژیمو میزارم تا تو رو سرگرم کنم تا الان که سه ماهت شده دستاتو مشت میکنی و سعی میکنی دوتاشونو با هم بکنی تو دهنت البته من نمیزارم تو هم کم نمیاری و دوباره سعی میکنی بزاری تو دهنت اگه جلوتو نگیرم اونقدر دستاتو مک میزنی که بالاخره استفراغ میکنی ،جغجغه که دستت میدم محکم میگیری و دستاتو تکون میدی تا صدا بده،وقتی بهت لبخند میزنم متوجه میشی و تو هم میخندی،تویه رختخوابت میتونی غلت بزنی شبا تو رو میزارم لبه تختخوابمون خودم وسط تو و بابایی میخوابم شبا اروم میخوابی اما صبح که میشه شروع میکنی به غلت زدن و ...
8 آذر 1392

بارون

سلام مامانی دیروز 92/7/13 از ساعت 4 صبح بارون شروع شد و تا عصر همینطور میبارید تو هم برایه اولین بار بود که تا 2 بعد از ظهر میخوابیدی و فقط برا شیر خوردن بیدار میشدی اخر سر هم بابایی اومد به زور بیدارت کرد من میگفتم ولش کن تا بخوابه بچم خودش میدونه تو روز بارونی زیر پتو خوابیدن خیلی حال میده ولی در عوض شب تلافیشو سرمون در اوردی و من و بابایی هر کاری میکردیم نمیخوابیدی عسلم این اولین بارون زندگیت بود ...
14 آبان 1392