سلناسلنا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

سلنا ،نفس مامان و بابا

دخترم برایه اولین بار رفت اتلیه +خرید

1392/9/13 21:06
نویسنده : مامان راضیه
237 بازدید
اشتراک گذاری

خوشکل مامان دیروز با بابایی رفتیم شیراز خونه دایی کامران عصرش میخواستیم ببریمت اتلیه عکس 3 ماهگیتو بگیریم اما نمیدونستیم کدوم اتلیه ببریمت دایی کامران از اینترنت ادرس یه اتلیه پیدا کرد ما هم قرار شد بریم همونجا ساعت 4/30 شروع کردم به اماده شدن اخه منم میخواستم با دختر نازم عکس بگیرم خلاصه لباس مجلسی خودم خیلی برام تنگ شده بود مجبور شدم از زن دایی پریسا لباس قرض بگیرم تو هم تو این فاصله خیلی اذیت میکردی اخه از صبح که تو ماشین بیدار شدی تا الان که ساعت 5 عصر شده بود نتونستی یه خواب درست حسابی داشته باشی برایه همین خیلی کلافه بودی ساعت 5:45 دقیقه از خونه دایی زدیم بیرون تو هم تو ماشین خوابت برده بود منم کلی خوشحال بودم که خوابیدی اخه میگفتم وقتی رسیدیم اونجا سرحال هستی و میتونیم ازت عکسایه خوشکل بگیریم وقتی رسیدیم اونجا من به خانومه گفتم نوبت دارین؟ خانومه گفت یه نفر ساعت 6 نوبت داره اما هنوز نیومده اگه اومد باید منتظر بمونید منم گفتم ما فقط 2 تا عکس میخوایم خیلی طولش نمیدیم خلاصه خرش کردمو رفتیم که ازت عکس بگیریم تو عکسایی که تنهایی میگرفتی خوب میخندیدی و سرحال بودی اما تا من اومدم بغلت کنم که باهم عکس بگیریم شروع کردی به گریه کردن اخه گشنت شده بود منم از هول اینکه وقتمون تموم بشه 3 دقیقه بیشتر بهت شیر ندادم گفتم همین مقدار بطور موقت کافیه اما انگار که تو خیلی گرسنه بودی و گریه هات تمومی نداشت اون ژست هایی هم که خانومه میداد نمیتونستی خوب انجام بدی و همش گریه میکردی خلاصه 3 -4 تا عکس با من انداختی بعدش اونایی که ساعت 6 نوبت داشتن اومدن چون تو هم خیلی گریه میکردی منم به خانومه گفتم بی خیال همین مقدار کافیه و سریع لباستو پوشوندمو اومدیم که عکساتو انتخاب کنیم همه عکسایی که تنهایی گرفته بودی خیلی ناز شده بودن و من نمیتونستم از بینشون انتخاب کنم از اونطرفم چون هر عکس 30 هزار تومن قیمتش بودو خیلی خیلی گرون بود نمیتونستم همشونو چاپ کنم خلاصه 3 تا از عکسایه تکی تو انتخاب کردیم اما از بین عکسایی که با من گرفته بودی ژستات خوب در نیومده بود منم بالاخره یدونه عکس انتخاب کردم که اونم توش اصلا لباسی که پوشیده بودم نیوفتاده بود و از گردن به بالا افتاده بود بعد از اتلیه همراه دایی و زن دایی رفتیم ستاره فارس برات لباس بگیریم به لباس زمستونه خیلی ناز با یه کلاه برات گرفتم برایه خودمم دوتا شال گرفتم و برگشتیم خونه دایی اونجا دایی زحمت کشید برامون کباب درست کرد اخرایه شام خوردن بودیم که تو از شدت خواب الودگی شروع کردی به از ته دل گریه کردن خلاصه مجبور شدیم از سر سفره بلند بشیم و هول هولکی وسایلمونو جمع کردیم که بیایم کازرون شاید که تو بتونی تویه ماشین بخوابی

اینم خاطره اتلیه رفتنت من که کلی حرص خوردم اخه هرکاری کردم بابایی نیومد باهامون عکس بگیره همش میگفت بزار سلنا که بزرگتر شد بعدش، منم بعد کلی به خودم رسیده بودم باهات عکس بگیرم اما اونطوری که میخواستم نشد و اصلا به دلم نچسبید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)