وان حمام
سه شنبه 1 بهمن 1392
سلام دختر نازم دیروز میخواستم ببرمت حموم تصمیم گرفتم بزارمت تویه وان تا کلی آب بازی کنی
دیروز برایه اولین بار نشوندمت تویه وان خیلی تعجب کرده بودی و یکم میترسیدی آخه قبلنا که میبردمت حموم خودم بغلت میکردم و تو بغلم حموم میکردی و بابایی آب میریخت رو سرت و باهم حمومت میکردیم تو هم تو حموم فورا ممی رو پیدا میکردی و شروع میکردی به شیر خوردن حالا تصور کن وسط حموم کردن شما داشتی تند تند ممی میخوردی بابایی هم کلی بهت میخندید یه مدت کوتاهی هست که مامان جون تو رو تو بغلش می نشونه اما من هنوز میگم زوده و پیش خودم که باشی نمیزارم که بشینی اما دیروز گذاشتم تویه وان بشینی اولاش لبه هایه وان رو گرفته بودی اما بعدش که ترست کمتر شد دستت رو ول کردی اینم عکسات البته بابایی حاضر نبود تو حموم ازت عکس بگیره ولی بالاخره با اصرار من چند تا عکس گرفت
راستی عزیزم 2 روز پیش خونه بابا بزرگ بودیم خاله صدیقه تو رو یکم راه برد اولش بلد نبودی پاهاتو چطوری بندازی اما بعدش یاد گرفتی بعد از اون بابایی هم یکم باهات تمرین کرد از دیشب تا حالا هرکی که سرپا نگهت میداره شروع میکنی به راه رفتن و طرف رو دنبال خودت میکشونی من اصلا تمایلی ندارم که تو زود راه بری اخه عمه تو 7 ماهگی شروع کرده به راه رفتن دوست دارم ذره ذره بزرگ شدنتو ببینم نمیخوام یهو پاشی برام بدویی
قربون دختر زرنگم بشم من