سلناسلنا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

سلنا ،نفس مامان و بابا

راه رفتن سلنا

1393/7/26 22:17
نویسنده : مامان راضیه
2,315 بازدید
اشتراک گذاری

سلام اول از همه از همه دوستانی که نوشته های این وبلاگ رو دنبال میکنن تشکر میکنم ببخشید ی مدته تنبلی میکنم دیر به دیر وبلاگ رو اپ میکنم اما دیگه سعی میکنم وقفه ای پیش نیاد از پیام های زیبا و صمیمانه ای که برامون گذاشتین تشکر میکنم فعلا سرعت اینترنت پایینه نمیتونم عکس بزارم اما دراولین فرصت حتما عکس میزارم

سلنا در تاریخ 93/5/28. یعنی روز تولد بابایی رسما شروع به راه رفتن کرد و به طور مستقل یک تا دو متر راه میرفت و بعدش می افتاد زمین اما پشتکار خیلی خوبی داشت و سریع راه رفتن رو یاد گرفت در ضمن راه رفتن هم برای حفظ تعادلش به طرز خنده اوری سرش رو میداد جلو و شبیه پنگوین راه میرفت

93/5/31 اولین سالروز تولد سلنا بود هورابه دلایلی تصمیم گرفتیم این روز رو چشن نگیریم اما در اخر طاقت نیاوردیم و دقیقه نود بابا رو فرستادم رفت کیک تولد خرید ساعت 8شب بود که زنگ زدم خاله صدیقه و عمه رو دعوت کردم تا قبل از اینکه مهمونا بیان لباس عروس تنت کردم که با کیک عکس بگیری اما تو لباس عروس راحت نبودی و همش گریه میکردی و مجبور شدم زود عوضش کردم ساعت تقریبا 11 بود و شما خوابت گرفته بود اما با اومدن مهمونا خواب از سرت پرید و شروع به بازی کردی با اینکه ی تولد بدون برنامه ریزی قبلی بود ولی در کل بد نبود و دور هم ی شب خوب رو سپری کردیم ارمیتا هم میگفت این چه تولدیه که بادکنک و برف شادی نداره ایشالله وقتی بزرگتر شدی ی تولد درست و حسابی برات میگیریم که برا همه خاطره ساز باشه

در تاریخ 93/6/2 تولد ارمیتا بود دوباره رفتیم کیک خوردیم مهموناشونم فقط ما 3نفر بودیم دو روز بعدشم امیر محمد به دنیا اومد تولد اونم مبارک باشه ایشالله سال دیگه ی تولد گروهی میگیریم دیگه هر روز هر روز کیک نخوریم قند خونمون میره بالا

تقریبا دو هفته بعدشم زمانی که بابایی سرکار بود خودت شروع کردی به گفتن کلمه بابا از اون به بعدم تا چشمت به بابایی میوفته با ناز صداش میکنی بابا ....بابا. ..قربون حرف زدنت برم ی وقتایی هم به من میگی باباقهقهه

در به هم ریختن کابینت ها و کمد ها استاد تمام شدی در کسری از ثانیه همه لوازم داخل کابینت رو میریزی کف اشپزخونه گاهی هم لوازم کوچیک رو میبری میزاری توی کابینتی که سطل زباله توشه این کارات برا منکه مهم نیست منم تند تند همه وسایل رو میچپونم سرجاشون چون میدونم در اولین فرصت که پات برسه به اشپزخونه دوباره همشون رو میریزی کف اشپزخونه شیطون بلایی هستی واسه خودت اما مامان بزرگ از این کارت خوشش نمیاد وعصبی میشه برا همین کمتر میریم طبقه پایین اگه هم بریم من چهار چشمی مواظبم خراب کاری نکنی اما ی مدتی هست میبینم وقتی جایی مهمونی میریم با لوازم خونه که بازی میکنی اخر سر میبری دقیقا میزاری سرجاشون و برا خودت دست میزنی و نگاه بقیه میکنی تا اونا هم تشویقت کنن    

                                               

                  

 خیلی دوست داری تلوزیون رو برفکی کنی و بعدش بابا بیاد دنبالت تا نزاره این کار رو انجام بدی این کار رو بیشتر وقتی حواسمون بهت نیست برا جلب توجه انجام میدی وقتی هم که ما واکنشی نشون نمیدیم خودت کنترل تلوزیون رو میاری تا درستش کنیم اما بعدش دوباره میری و از کنار تلوزیون برفکیش میکنی

عاشق بازی هستی و من میوفتم دنبالت و تو سریع پشت مبل یا میز ناهار خوری قایم میشی و کلی با هم بازی میکنی

وقتی میگیم سلنا ی بوس بده سرت رو خم میکنی و پیشونیت رو میاری تا بوس کنیم ماچ

اگه ببینی من یا بابایی لباس پوشیدیم دیگه ولمون نمیکنی چون میدونی داریم میریم بیرون و تو رو هم حتما باید ببریم

بابایی که از دست دلبری های تو دیگه طاقت نیاورد دو هفته ازت دور بمونه برا بوشهر انتقالی گرفته تا همیشه پیش هم بمونیم تا یکی دو هفته دیگه اسباب کشی میکنیم و میریم ی عمر بوشهر زندگی کنیم ولی خب دلمون خوشه که همگی در کنار هم هستیم تو اپارتمانی که کرایه کردیم چندتا بچه کوچیک هست منم دلم به اونا خوشه که میان با تو بازی کنن حالا بریم ببینم چی پیش میاد ایشالله هرچی که خیره پیش بیاد

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

زهرا مامان شایان
17 آبان 93 19:02
راه رفتنت مبارک.تولدتم مبارک باشه