سلناسلنا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

سلنا ،نفس مامان و بابا

پیاده روی

1392/7/6 19:35
نویسنده : مامان راضیه
270 بازدید
اشتراک گذاری

هفته های آخر بارداری بود و باید تایم پیاده روی هامو افزایش میدادم اوایل حوصلم نمیشد از خونه برم بیرون و یک ساعتی رو داخل خونه راه میرفتم ، یه بار که برای شرکت در کلاس های زایمان در آب باید میرفتم شیراز اما بابایی سرکار بود ،همراه دایی رفتم، بعد از کلاس قرار شد باهم بریم بگردیم من که خیلی خرید کردنو دوست داشتم پیشنهاد دادم بریم بازار وکیل که هم یه جورایی پیاده روی کرده باشم هم با دیدن اجناس گذر زمانو حس نکنیم خلاصه چند روزی که شیراز بودیم یه بار رفتیم دوشنبه بازار یه بارم چهارشنبه بازار خلاصه کلی خوش گذشت و بعد از اون دیگه حوصلم نمیشد توی خونه پیاده روی کنم و دلم میخواست همش بیرون باشم ، وقتی بابایی از سر کار اومد هر شب تند تند شام میخوردیمو حدودای ساعت 9/30 -10 میرفتیم پیاده روی اکثرا دایی هم باهامون میومد منو بابایی پیاده میومدیم و دایی هم با ماشین میومد( گاهی هم برعکس )که موقع برگشتن با ماشین بیایم که زیاد اذیت نشیم گاهی میرفتیم پارک گاهی خونه بابا بزرگ گاهی هم خونه خاله صدیقه. هر روز یه مسیر جدید ویه پارک جدید میرفتیم تا حوصلمون سر نره و برامون تازگی داشته باشه.  تو مسیر پیاده روی بستنی میگرفتیم و روزای آخر هم بابایی کباب میگرفت تا من دلم زیاد آب بکشه وزیاد مایعات بخورم تا آب آمنیونم زیاد بشه و تو راحتر باشی روزای آخر دیگه هممون از پیاده روی خسته شده بودیم اما به شوق اینکه تو خیلی زود میای پیشمون بازم این کارو انجام میدادیم ای روزگار یادش بخیر ایام شیرینی بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بابا
7 مهر 92 19:59
من که پا درد گرفتم از بس که راه رفتم




ای بابایی اشکال نداره دخترم بزرگ میشه پاهاتو ماساژمیده