گهواره
جمعه 92/7/26 بلند شدم برایه خاله زهرا وعباس و یاشگین که خونمون بودن صبحانه درست کردم ساعت 11 بود که خاله گفت میخوایم برگردیم شیراز .................. خلاصه من زنگ زدم خونه خاله صدیقه که بگم داریم میایم خونشون اما خاله که دیروز رفته بود عروسی هنوز از خواب بیدار نشده بود و به من گفت یکم دیر بیاین تا من کارامو انجام بدم،
قبل از رفتنمون یاشگین با سلنا عکس گرفتساعت 2 بود که رفتیم خونشون خاله فورا سفره رو کشید سره سفره سلنا خوابش میومد و گریه میکرد صدیقه ناهارشو نیمه تموم گذاشت و سلنا رو بغل کرد تا من راحت غذامو بخورم بعد از ناهار امیر حسین بلند شد برایه سلنا گهواره درست کنه تا راحت بخوابه من هرچی گفتم نمیخواد گوش نکرد کلی اذیت شد تا تونست لوازم مورد نیاز درست کردن گهواره رو جور کنه بعدش که کارش تموم شد من با اکراه بچه رو گذاشتم توش اما به بهانه اینکه گهواره برایه نینی کوچیکه سلنا رو برداشتم یاشگین هم از خدا خواسته رفت نشست توش و شروع کرد به بازی کردن اینم عکسش:
تویه این عکس آرمیتا 8 سال و یاشگین 3 سالشه
یکم بعد من که دیدم هی همچین چیزه بدی هم نیست سلنا رو گذاشتم تویه گهواره اما یاشگین که خیلی بهش خوش گذشته بود میگفت من با سلنا قهرم باید پیاده بشه تا من سوارش بشم
گهواره برایه بچم کوچیک بود جاش نمیشد
حالا دیگه خیلی از گهواره خوشم اومده و تصمیم گرفتم یکیشو تو خونمون درست کنم