سلناسلنا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

سلنا ،نفس مامان و بابا

استرس روز قبل از تولد92/5/30

1392/7/7 10:47
نویسنده : مامان راضیه
295 بازدید
اشتراک گذاری

...... دکتر فقیهی میگفت 27 مرداد نینی بدنیا میاد اما طبق محاسبات من نینی باید 6 شهریور بدنیا میومد .چهارشنبه 5/24 برای اخرین چکاب رفتیم پیشه دکترت دکتر پس از معاینه گفت دهانه رحمت 1 سانت باز شده وبا این معاینه که من کردم رحمت تحریک شده و شاید تا امشب نینی بدنیا بیاد با این حرف دکتر من و بابایی خشکمون زد اخه هنوز ساکتو نبسته بودمو هیچی از لوازمت و با خودمون نیاورده بودیم شیراز ،مونده بودیم چیکار کنیم بریم لوازمتو از خونه بیاریم یا شب همینجا بمونیم خلاصه بابایی گفت من نمیدونم وسایلای سلنا کجاست وچی باید همراه خودم بیارم بنابراین تصمیم گرفتیم همه با هم برگردیم خونه و  اگه دردام شروع شد دوباره شب برگردیم شیراز ،بابایی خیلی استرس داشت برا همین نمیتونست رانندگی کنه  و دایی ابوالفضل مارو رسوند خونه ،من فورا شروع کردم وسایلای خودمو تو رو جمع و جور کردم از اونجایی که قرار بود زایمان در آب کنم گفته بودن کلی خوراکی از قبیل رنگینک،زعفران ،شکلات تلخ، گلاب، میخک و... کلی وسایل دیگه باخودم ببرم ،همرو گذاشتم تویه ساک و منتظر بودیم دردام شروع بشه اما اون شب وشبایه دیگه هیچ خبری از درد زایمان نبود 27 مرداد هم گذشت و تو هنوز قصد نداشتی بیای من خیالم راحت بود چون میگفتم محاسباته دکتر اشتباهه و شهریور باید به دنیا بیای اما اصلا دوست نداشتم شهریوری بشی چرا؟ خودمم نمیدونمنیشخند  خلاصه یه 2-3 روزی هم صبر کردیم دیدیم نه خیر از سلنا خانوم خبری نیست تصمیم گرفتیم دوباره بریم پیشه دکترت .

عصر دوشنبه 5/30 بعد از کلی تمیز کاریه خونه (که البته هیشکی هم نبود کمکم کنه و کلی خسته شدم) وسایلامونو جمع کردیم و اومدیم شیراز پیشه دکترت، دکتر گفت خیلی خطرناکه که بچه بیشتر از این تو شکمت بمونه ، ممکنه پیپی کنه و خفه بشه ، دوباره معاینه کردو بعد یه قرص نوشت گفت صبح ساعت 5 ،،  1/8 قرص رو استفاده کن تا دردات شروع بشه امشب هم روغن کرچک استفاده کن فردا صبح هم برو بیمارستان بستری شو تا نینی رو بدنیا بیاریم.............

شب رفتیم خونه خاله زهرا ، مامانم و دایی ابوالفضل هم همراهمون اومده بودن شیراز. شب همه در مورد زایمانه من حرف میزدن میگفتن مگه میشه تا دردات شروع نشده بچه رو بدنیا اوورد خیلی خطرناکه و از این قبیل حرفا...... ساعت 22:00 بود که با بابایی که خیلی هم خسته بود رفتیم اخرین پیاده روی ، دیگه حالم از پیاده روی بهم میخورد بسکه تو این روزای اخر پیاده روی کرده بودم .... یک ساعت بعدش برگشتیم خونه خاله و شام خوردیم و همگی خوابیدن ساعت 5 من و بابایی بیدار شدیم و قرصی که دکتر داده بود استفاده کردم و دوباره خوابیدیم تا نیم ساعت بعد از استفاده قرص دردای خفیفی داشتم اما بعد از نیم ساعت برطرف شدن ..... صبح روز 92/5/31  ساعت 8 من و بابایی و مامانم و دایی رفتیم بیمارستان .................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)