اولین مریضی سلنا(4ماه و 16روز)
جمعه 20 دی 92
تک دختر ناز مامان ظهر شنبه بردمت حموم ، یه چند روزی بود که هوا خیلی سرد شده بود و میخواستم بزارم وقتی هوا گرمتر شد ببرمت حموم اما مامان بزرگ بعد از اینکه دید من رفتم حموم گفت ای کاش
سلنا رو هم میبردی تا تمییز بشه این بود که منم تو رو بردمت حموم اون روز گذشت و صبح یکشنبه بود که تو از خواب بیدار شدی و شروع کردی به سرفه کردن من به مامان بزرگ گفتم انگار سلنا سرما خورده اما
اون گفت که نه حتما دود ماشین همسایه اومده تو خونه و گلویه تو رو تحریک کرده خلاصه شب شدت سرفه کردنت بیشتر شد اما هنوز سرحال بودی و کلی با هم بازی کردیم و تو برام کلی با صدایه بلند
خندیدی شب هم راحت خوابیدی اون شب بارون هم شروع کرده بود به باریدن صبح دوشنبه که از خواب بیدار شدی پشت سرهم سرفه و عطسه میکردی واصلا حال نداشتی بارون هم داشت به شدت مبیارید
من زنگ زدم به بابا بزرگ و ازش خواستم برات شربت دیفن هیدرامین و قطره استامنیوفن بخره و بیاره اخه بابایی سرکار بود که ببرمت دکتر بابا بزرگ هم فوری برات شربت خرید و اورد اما چون مهمون داشتن فورا
برگشت خونشون یکم از شربت و بهت دادم و تو راحت گرفتی خوابیدی اون روز کلا خواب بودی تا شب ، شب یه دو سه ساعتی بیدار بودی اما اصلا حال بازی کردن نداشتی و دختر خوش خنده من اصلا برام
نمیخندیدی ساعت 11 شب دوباره خوابیدی اما در همین زمان بابایی که نگران حالت بود زنگ زد چون تو رویه پای من خوابیده بودی نتونستم تلفن رو جواب بدمو بابایی هم هی 5 بار پشت سر هم یا زنگ میزد
خونه یا زنگ میزد به موبایلم این شد که تو اخرش از خواب پریدی و بد خواب شدی و دیگه هر کاریت میکردم نمیخوابیدی ،ساعت 2 نصف شب شده بودو تو با اینکه اصلا حال نداشتی و چشمات قرمز شده
بود و ازشون اشک میومد حاضر نبودی بخوابی منم برایه اینکه بهتر بشی بهت شربت دادم، تا ساعت 3 بیدار بودی ودر اخرین لحظات بیداریت چشمات خمار خمار بود و قرمز شده بود از چشم و دماغ و دهنت اب
سرازیر شده بود اما هنوز در برابر خوابیدن مقاومت میکردی همین لحظه منم دوربینو برداشتمو ازت عکس گرفتم اما متاسفانه تویه عکس خیلی شدت فاجعه مشخص نیست لحظاتی بعد هم اخرش موفق شدم
بخوابونمت الانم سه شنبه ساعت 2 بعد از ظهر هست و تو هنوز خوابی امیدوارم هرچه زودتر خوب بشی دلم برایه شیطنت کردنت تنگ شده
ساعت نزدیک به 3 بود که بیدار شدی اما حالت خیلی بد بود خیلی کسل بودی و داشتی شدیدا سرفه میکردی یکم از شربت دیفن بهت دادم اما چون داشتی سرفه میکردی فورا بالا اوردی
خیلی ترسیدم فورا زنگ زدم بابا بزرگ بیاد ببریمت پیشه دکتر (دکتر حضوری نوبت میداد) ساعت 4 بابا بزرگ زنگ زد گفت رفته برات نوبت بگیره اما مثل اینکه دکتر تازه مطبشو تعطیل کرده و تا 5 باز نمیکنه بابابزرگگفت منتظر میمونه تا دکتر بیاد اما چون اونشب مهمون داشتن و ممکن بود دکتر تا ساعت 6 نیاد و از طرفی هم شب میشد و هوا خیلی سرد بود من گفتم نمیخواد برگردین خونه .
دوباره بهت دیفن دادم و تو یکم بهتر شدی اون شب حالت خیلی بد بود و میگفتم فردا صبح هرجوری شده میبرمت دکتر اون شب نزدیک 7-8 بار از خواب بیدار شدی و من مجبور میشدم پاشم بزارمت رو پاهام تکونت بدم تا بخوابی
صبح ساعت 8 بود که دیدم انگار حالت بهتره و داری بهم میخندی و با صدایه بلند اواز میخونی منم که دیشب خوب نخوابیده بودم تو رو خوابوندمو خودمم خوابیدم
ساعت 11/30 مامان بزرگ زنگ زد گفت اگه میخوای تا بیایم سلنا رو ببریم دکتر اما من گفتم تو حالت بهتر شده و دیگه نیازی نیست
ساعت 12 که از خواب بیدار شدی دوباره شروع کردی به سرفه کردنو به دنبال اون استفراغ کردن
فورا به مامان بزرگ زنگ زدم گفتم میخوام ببرمت دکتر هرچی به مطب دکتر شیبانی زنگ میزدم کسی گوشی رو بر نمیداشت ،زنگ زدم مطب دکتر خرسند و ازش وقت گرفتم ساعت 1 بود که اول رفتیم نگاهی کردیم دیدیم مطب شیبانی بازه و رفتیم همونجا .
ساعت 2 رسیدیم خونه و تا من ناهار خوردم مامان بزرگ ظرفای دیروز +لباسهای سلنا رو شست و بعدش رفتن خونه خودشون
منم ساعت 3/30 بعد اینکه داروی سلنا رو دادمو خوابوندمش و دلم خوش که اخ جون وقت خوابه
اما متاسفانه سلنا نیم ساعت بعدش بیدار شد و من تا ساعت 5 مشغول تلاش برایه خوابوندن سلنا بودم اما موفق نشدم
شب باید شربت سلنا رو که یکم هم خواب اور بود میدادم اما اونقدر خسته بودم که همون ساعت 6 به امید اینکه سلنا بخوابه و من بتونم یکم استراحت کنم بهش دادم 10 دقیقه بعد از خوردن دارو سلنا
خوابش برد اما تو خواب سرفه های شدیدی میکرد منم سینشو یکم با وازلین چرب کردمو حالش بهتر شد و خوابید اما چون زود به زود بیدار میشه و گریه میکنه مجبورم گذاشتمش رو پاهام هر از گاهی تکونش میدم
اینطور که معلومه امشب هم خبری از خواب نیست و باید کشیک سلنا رو بدم
و اما ادامه داستان
شب راحت خوابیدی و با قطره ای که دکتر داده بود بینیت کیپ نشد و اون شب منم تونستم یکم بخوابم
اینم چندتا دیگه از عکسات که مریض بودی
اینجا اینقدر حالت بده که داره از چشمات اشک میاد
اینجا هم با اون حال خرابت به فلش زدن دوربین میخندی
قربونت برم خنده هات به یه دنیا می ارزه مامانی
و بالاخره خوابیدی...............