سلناسلنا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

سلنا ،نفس مامان و بابا

مسافرت بندر عباس + نیم سالگی سلنا

1392/12/9 12:55
نویسنده : مامان راضیه
285 بازدید
اشتراک گذاری

یه دونه مامان اول از همه نیم سالگیتو بهت تبریک میگم باید اعتراف کنم که زمان داره خیلی سریع میگذره تو داری روز به روز بزرگتر و خانوم تر میشی

خیلی وقت بود که منو بابایی دلمون هوایه یه مسافرت کرده بود تقریبا از زمانی که من حامله شدم تا حالا مسافرت راه دور نرفتیم این بود که تصمیم گرفتیم همراه خاله زهرا بریم بندر عباس بابایی هم گاهی اوقات میگفت ولش کن برنامه رو کنسل کنیم مسیر طولانی هست و سلنا اذیت میشه اما بالاخره دل و زدیم به دریا و چهارشنبه 31بهمن ماه که مصادف بود با 6 ماهگی شما همراه خاله زهرا و مامان بزرگ رفتیم بندر عباس

روز قبل از مسافرت یعنی 3 شنبه تو رو بردیم پیش یه متخصص آسم و آلرژی و اونجا ازت تست پوستی گرفتن که یکم اذیت شدی و نتیجه ازمایشت فقط حساسیت به زرده تخم مرغ رو نشون داد

صبح 4 شنبه به طرف بندر عباس حرکت کردیم من اولش تو رو گذاشته بودم تو کریر و زیرش رو کلی پتو گذاشته بودم تا ارتفاعش بره بالا و تو بتونی از پنجره اتومبیل بیرون رو نگاه کنی اما شما اصلا به بیرون توجهی نداشتی و با اسباب بازیهات بازی میکردی یکم بعدشم که خسته شدی شروع به گریه کردی و اومدی بغل من                            

                           .6

 یه چیز جالب اینکه صبح زود که راه افتادیم شما هم از خواب بیدار شدی و هنوز خوابت میومد تو ماشین نشسته بودی و داشتی با اسباب بازیهات بازی میکردی که یهو متوجه شدم سرتو اروم گذاشتی رو زانو هات و خوابیدی الهی قربونت بشم ،منم فورا بغلت کردمو تو بغلم خوابوندمت

صبح ساعت 8 که حرکت کردیم ساعت 7 شب رسیدیم بندر عباس تو این مدت شما اصلا منو اذیت نکردی و دختر خیلی خوبی بودی یا با اسباب بازیهات بازی میکردی یا هم خواب بودی

من برات کلی لباس لختی برداشته بودم تا اونجا بپوشی و ذوق کنم اما خب هوایه بندر هم یه کوچولو خنک بود و نمیشد زیاد از این جور لباسا بپوشی شب اخری که اونجا بودیم خودم سرما خوردم و هنوز هم خوب نشدم

6  6

6  6

خاله مریم اولین بار بود که تو رو از نزدیک میدید و خیلی ازت خوشش اومده بود و اسمتو گذاشته بود سفید برفی تو هم از دور براش کلی میخندیدی و دلبری میکردی اما تا بغلت میکردن فورا گریه میکردی خب سیستمت اینجوریه دیگه از دور دلبری میکنی

                            6

فرداش رفتیم کنار ساحل و اونجا بود که همراه شوهر خاله عباس سوار شتر شدی و این اولین شتر سواری زندگیت بود

                             6 

      6

روز بعدشم رفتیم قشم برایه خرید تو بازار تصمیم گرفتیم برات کالسکه کرایه کنیم اما چون دیدیم کالسکه هاشون خیلی کثیف هستن منصرف شدیم و بابایی رفت بهترین نوع کالسکه رو برات خرید دستش درد نکنه خیلی خوشکله و تو توش خیلی راحت بودی و داشتی با کنجکاوی اطرافو نگاه میکردی

6    6

6    6

منم وقتی گشنت میشد میبردمت تو یکی از مغازه هایی که فروشنده خانم داشتن بهت شیر میدادم کلا بابایی شده بود مسئول نگهداری از شما که زیر بار این مسئولیت سنگین کلی هم اذیت شده بود منم رفته بودم تند تند برات خریدمیکردم و یه عالمه لباس برات خریدم از جمله یه لباس عروس که بابایی همش میگفت از همین الان دخترمو عروس کردی

                               6 

شنبه شب هم رفتیم بازار بندر عباس رو گشتیم و صبح 1 شنبه ساعت 8 به طرف خونه حرکت کردیم تو این مدت هم انگار شما دیگه به ماشین سواری عادت کردی یا شایدم خیلی خسته شدی تقریبا نیمی از مسیر رو خواب بودی اخر شب هم که رسیدیم خونه بردمت حموم تا خستگی راه از تنت بیرون بره و اماده بشی که فردا صبح ببریمت واکسن 6 ماهگیتو بزنی

  6  6

 این گل سرا رو از بندر برات گرفتم

6   6

راستی بالاخره موفق شدم از طرز خوابیدنت عکس بگیرم هر وقت رو شکمت میخوابی دماغتو میچسبونی به زمین

66

اینم یه مدل از خنده های جدیدته خندت میگیره اما محکم لباتو به هم فشار میدی که نخندی خاله مریم میگه داری خانومانه میخندینیشخند

                             6

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان شایان
9 اسفند 92 17:06
همیشه به گردش و تفریح
مامان راضیه
پاسخ
ممنونم
زهرا
17 تیر 93 0:58
سلام من عاشق بچه هام ودختر کوچولوی شما هم خیلی نازو خوشگله امیدوارم دختر خوبی برای مامان و باباش باشه