سلناسلنا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

سلنا ،نفس مامان و بابا

بدون عنوان

نازگل مامانی دیشب تو بغلم بودی برایه سرگرم کردنت جغجغه رو گذاشتم رو زانوم تا نگاش کنی خودم داشتم تلوزیون نگاه میکردم که ناگهان متوجه شدم خودت جغجغه رو برداشتی و داری تکون میدی از دیدن این صحنه خیلی ذوق کردم جغجغه هی از دستت می افتاد و منم هی میزاشتم رو پاهام تو هم برش میداشتی      ...
20 آذر 1392

دخترم برایه اولین بار رفت اتلیه +خرید

خوشکل مامان دیروز با بابایی رفتیم شیراز خونه دایی کامران عصرش میخواستیم ببریمت اتلیه عکس 3 ماهگیتو بگیریم اما نمیدونستیم کدوم اتلیه ببریمت دایی کامران از اینترنت ادرس یه اتلیه پیدا کرد ما هم قرار شد بریم همونجا ساعت 4/30 شروع کردم به اماده شدن اخه منم میخواستم با دختر نازم عکس بگیرم خلاصه لباس مجلسی خودم خیلی برام تنگ شده بود مجبور شدم از زن دایی پریسا لباس قرض بگیرم تو هم تو این فاصله خیلی اذیت میکردی اخه از صبح که تو ماشین بیدار شدی تا الان که ساعت 5 عصر شده بود نتونستی یه خواب درست حسابی داشته باشی برایه همین خیلی کلافه بودی ساعت 5:45 دقیقه از خونه دایی زدیم بیرون تو هم تو ماشین خوابت برده بود منم کلی خوشحال بودم که خوابیدی اخه میگفتم وقت...
13 آذر 1392

گردن گرفتن دخترم

عزیز دل مامان الان 4 روزه که دیگه گردنتو کاملا میتونی صاف نگه داری  و سرتو بالا بگیری و اطرافو نگاه کنی اولین باری که تونستی به خوبی اینکارو انجام بدی یه نگاه به سمت چپت میکردی 3 ثانیه بعدش گردنتو میچرخوندی و نگاه به سمت راستت میکردی و مدام اینکارو بدون خستگی انجام میدادی و منم کلی ذوق میکردم و قربون صدقت میرفتم اما دیروز که رفتیم اتلیه ازت عکس 3 ماهگی بگیریم خانومه گفت میتونه گردنشو بالا بگیره منم با اعتماد بنفس گفتم اره قرار بود تو بغل من با هم عکس 2 نفره بگیریم اما هر کاری کردیم سرتو انداخته بودی پایین و اصلا بلند نمیکردی خلاصه بعد کلی تلاش اخرشم موفق نشدیم کاری کنیم که سرتو بالا بگیری و بیخیال این مدل عکس شدیم و دخترمم کلی حال مامان...
13 آذر 1392

3ماهگی سلنا و شیرین کاری دخترم

سلام عمر مامانی با تاخیر فراوان 3 ماهگیتو بهت تبریک میگم یه مدت بود مامانی افسردگی گرفته بود دل و دماغ نوشتن نداشت تو هم جدیدا خیلی شیطون شدی همه انرژیمو میزارم تا تو رو سرگرم کنم تا الان که سه ماهت شده دستاتو مشت میکنی و سعی میکنی دوتاشونو با هم بکنی تو دهنت البته من نمیزارم تو هم کم نمیاری و دوباره سعی میکنی بزاری تو دهنت اگه جلوتو نگیرم اونقدر دستاتو مک میزنی که بالاخره استفراغ میکنی ،جغجغه که دستت میدم محکم میگیری و دستاتو تکون میدی تا صدا بده،وقتی بهت لبخند میزنم متوجه میشی و تو هم میخندی،تویه رختخوابت میتونی غلت بزنی شبا تو رو میزارم لبه تختخوابمون خودم وسط تو و بابایی میخوابم شبا اروم میخوابی اما صبح که میشه شروع میکنی به غلت زدن و ...
8 آذر 1392

بارون

سلام مامانی دیروز 92/7/13 از ساعت 4 صبح بارون شروع شد و تا عصر همینطور میبارید تو هم برایه اولین بار بود که تا 2 بعد از ظهر میخوابیدی و فقط برا شیر خوردن بیدار میشدی اخر سر هم بابایی اومد به زور بیدارت کرد من میگفتم ولش کن تا بخوابه بچم خودش میدونه تو روز بارونی زیر پتو خوابیدن خیلی حال میده ولی در عوض شب تلافیشو سرمون در اوردی و من و بابایی هر کاری میکردیم نمیخوابیدی عسلم این اولین بارون زندگیت بود ...
14 آبان 1392

کوتاه کردن مو= کچل شدن

سلام خوشکل مامان چند وقتی بود موهات بلند و نا مرتب شده بود امروز میخواستم با قیچی مرتبشون کنم اما تو خیلی تکون میخوردی و اذیت میکردی اخر سرم یه قسمت از موهای جلو سرت که کم پشت بود کوتاه کردم همون قسمت یه جورایی خالی شد و کچل بنظر میرسید اون موقع بود که تصمیم گرفتم کلا کچلت کنم چون موهایه جلوی سرت کم پشت بود پیشه خودم فکر کردم میتونم با قیچی همه موهاتو از ته قیچی کنم ،تصمیمم گرفتم از پشت سرت شروع کنم که اگه یه وقت ضایع شد بشه یه کاریش کرد خلاصه شروع کردم به کوتاه کردن ، موهاتو از ته قیچی میکردم برایه همین خیلی ضایع شد یه قسمتش پوست سرت مشخص بود یه جای دیگه نه ، تو هم که همش تکون میخوردی از بالا تا نوک انگشتات هم شده بود پر مو ، دیدم قیچی فاید...
14 آبان 1392

سلنا رفت واکسن بزنه اما نشد که بشه

یه دونه مامان تو تا این لحظه 2 ماه و 4 روز و 20 ساعت و31 دقیقه و 30 ثانیه سن داری دختر خوشکلم امروز باید میبردمت بهداشت شیخ تا واکسن دوماهگی تو بزنی در اصل چهارشنبه هفته پیش باید میبردمت اما چون مامان جون اون روز میخواست بره عروسی حاضر نشد باهامون بیاد بهداشت میگفت با عمو سعید بریم عصرشم  من تو خونه تنها بودم ترسیدم تبت بره بالا، خودم دست تنها چیکارت میکردم این بود که تصمیم گرفتم اون روز نبرمت ، پنج شنبه هم عید غدیر بود و بهداشت تعطیل بود . خلاصه امروز شنبه 92/8/4 ساعت 9 از خواب بیدار شدم لباس پوشیدم نیم ساعت قبل از رفتن باید بهت قطره استامنیوفن میدادم تا موقع زدن واکسن تب نکنی ساعت 9:45 بهت قطره دادم و چون مامان جون چهارشنبه حاضر ...
14 آبان 1392